روزانه
کلی
نوشتم همش پرید
بالاخره بعد مدتها تونستم از دست این ارور های نی نی وبلاگ تو وبلاگت چیزی بنویسم
این روزها
یه لنگه از صندل های من رو میپوشی وتو خونه راه میری گاهی سعی میکنی هر دو تاش رو بپوشی ولی چون بزرگن واست نمیتونی با جفتش راه بری منصرف میشی یکیش رو در میاری
به بازی میگی : زی
خیلی صحبت میکنی اما من نمیفهمم ،
امروز دستگیره ریلی پرده اتاقمون که نصب دیوار بود رو از جا کندی،هنوزم نمیدونم چجوری زورت رسیده!
اگه سهوا" چیزی رو بزارم جایی که در دسترس تو باشه در هزارم ثانیه خودت رو بهش میرسونی
نون هایی رو که میپزم خیلی دوست داری وخیلی بانمک میخوریشون
صبح ها وقتی بیدار میشی تا من صبحونه رو اماده کنم یه کم طول میکشه بعد میگم شنتیا بیا صبحونه
بخوریم،تو هر جا باشی سریع پستونکت رو در میاری محکم میندازیش زمین ،میای سمت من دستات رو با ذوق میگیری بالا که بغلت کنم و بنشونمت رو صندلیت ،موقع نهار هم همینطور
معنی خیلی از حرفای ما رو میفهمی
دیروز نذری پزون داشتم وبا شما کار سختی بود البته زیاد نبود
وقتی من و بابا کنار هم میشینیم میای پیشمون و بوسمون میکنی انقدر قشنگ دستای کوچولوت رو میگیری رو صورتمون و لبات رو غنچه میکنی که ببوسی البته بوس بی صدا
کلماتی مثل بابا ،ماما،دَدَ، سَسَ،زز ........رو مرتب تو خونه واسه خودت تکرار میکنی
وقتی پسرم جورب شلواری میپوشه
ببین کجا دراز کشیدی! اون کوسنای بدبخت هم همیشه میندازیشون پایین به قول بابات با بالا بودنشون مشکل داری